روزگار زار

روزگار زار

سکوت میکنم ...به احترام آن همه حرفی که در دلم مرد
روزگار زار

روزگار زار

سکوت میکنم ...به احترام آن همه حرفی که در دلم مرد

سکوت

ایـــــــטּ روزهـــــــا 

نـبـضـم ڪـُـنـد مـﮯزنـد 


قـلـبـم تـیـر مـیڪشـد 


دارم . . . 


صـدای ِ خـُرد شـدטּ ِ احـسـاسـم را 


لا بـﮧ لایـﮧ 


چـرخ دنـده هـاﮮ ِ زنـدگــــی 


مـیــشـنَـوم . . .

دلـــم میــخواهــــد بـخــوابـــم!!!

مثــــل...

مـآهـــی حـوضمــآن کـه...

چنــد روزیــست روی آب خوابیــــده...

چنان دلگیرم از دنیا

که خود را هم نمیخواهم


به این زخم دل خونین

دگر مرهم نمی خواهم

 

همه نامهربانانند
در این دنیای پرتذویر
 
چنین شد حاصل عمرم
که جز مرگم نمی خواهم
چنان دل کندم از تنهایی

که شکلم،شکل تنهایی ست

ببین مرگ مرا در خویش

که مرگ من تماشاییست

در این دنیا که حتی ابر

نمی گرید به حال ما

همه از من گریزانند

تو هم بگذر ازین تنها



درون دل که پیدا نیست
پر از زندان و زندانیست

تو را محکوم دل کردم

نمیدانم دلیلش چیست؟
سبب شاید همین باشد

بدون تو نباید زیست!!!!




 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.