
زندگی نامه ی چارلی چاپلین به همراه نامه ی اوبه دخترش جرالدین
زندگی چارلی چاپلین
چاپلین در زندگی شخصی چندین بار ازدواج کرد. اولین ازدواج چارلی در اکتبر سال ۱۹۱۸ با میلدرد هریس (به انگلیسی: Mildred Harris) بود. دختر بانمکی که چارلی را یاد عشق نافرجامش٬ هتی کلی (به انگلیسی: Hetty Kelly) میانداخت که در سال ۱۹۰۸ عاشق او شده بود. عشقی که از همان ابتدا مورد مخالفت خانوادهٔ هتی قرار گرفت. ازدواج چارلی با میلدرد پس از دوسال یعنی در آوریل ۱۹۲۰ به جدایی کشیده شد. نتیجهٔ این ازدواج یک فرزند پسر بود که تنها سه روز عمر کرد.
چارلی در نوامبر ۱۹۲۴ با هنرپیشهٔ نقش اول فیلم جویندگان طلا (به انگلیسی: Gold Rush) یعنی لیتا گری (به انگلیسی: Lita Grray) ازدواج کرد. حاصل این ازدواج دو فرزند پسر به نامهای سیدنی و چارلز بودند. اما تنها بعد از دو سال این ازدواج نیز به جدایی کشیده شد.
در سال ۱۹۳۶ چاپلین بار دیگر با یک بازیگر ازدواج کرد. پائولت گودارد (به انگلیسی: Paulette Goddard) بازیگر نقش دختر بیخانمان در فیلم عصر جدید (به انگلیسی: Modern Time) که با چارلی ازدواج کرد. این ازدواج نیز در سال ۱۹۴۲ به جدایی انجامید.
در سال ۱۹۴۲ او با دختر یک نمایشنامهنویس معروف آمریکایی به نام یوجین گِلَدِستون اونیل (به انگلیسی: Eugene Gladstone O'Neill) آشنا شد. نام آن دختر اونا اونیل (به انگلیسی: Oona O'neil) بود. با اینکه پدر دختر با این ازدواج مخالف بود اما این ازدواج صورت گرفت. چارلی پنجاه و چهار ساله با یک دختر هجده ساله ازدواج کرده بود. این ازدواج در ۱۶ ژوئن سال ۱۹۴۳ انجام گرفت. اولین حاصل این ازدواج دختری به نام جرالدین (به : Geraldine Chaplin) بود. با اینکه اختلاف سن چارلی و اونا سی و شش سال بود اما این ازدواج پر دوامترین ازدواج چارلی بود و این دو تا پایان عمر کنار یکدیگر بودند.
زندگی هنرمند بزرگ دنیای سینما، چارلی چاپلین، که بیاغراق از مشهورترین هنرمندان این فن است پر از درد و رنج و فقری وصف ناشدنی است. اما کمتر کسی میداند که این هنرمند بزرگ برای «چاپلین» شدن از کجا آغاز کردهاست. خوشبختانه خود او گوشه تاریک اوایل زندگی خویش را در کتابی تحت عنوان «داستان کودکی من» برای ما روشن کرده است. این کتاب مربوط به دورانی است که هنوز کسی چارلی را نمیشناخت و نمیدانست روزی بزرگترین ستاره سینما خواهد شد.

نامه ی چارلی چاپلین به دخترش

نامه ی چارلی چاپلین به دخترش
نامه ی چارلی چاپلین به دخترش
ژرالدین،
دخترم!
اینجا شب است... شب نوئل؛ در قلعهی کوچک من همهی این سپاهیان بی سلاح خفتهاند، نه تنها برادر و خواهر تو، حتی مادرت. به زحمت توانستم بی آن که این پرندگان خفته را بیدار کنم، خود را به این اتاق کوچک نیمه روشن، به این اتاق انتظار پیش از مرگ، برسانم.
من از تو بس دورم، خیلی دور... اما چشمانم کور باد اگر یک لحظه تصویر تو را از چشم خانهی من دور کنند؛ تصویر تو آنجا روی میز هم هست. تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست، اما تو کجایی؟ آنجا در پاریس افسونگر بر روی صحنهی پر شکوه شانزه لیزه میرقصی؛ این را میدانم، و چنان است که گویی در این سکوت شبانگاهی آهنگ قدمهایت را میشنوم و درین ظلمات زمستانی برق ستارگان چشمانت را میبینم. شنیدهام نقش تو در این نمایش پر نور و پر شکوه نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر خان تاتار شده. شاهزاده خانم باش و برقص، ستاره باش و بدرخش، اما اگر قهقهی تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستادهاند ، ترا فرصت هشیاری داد، در گوشهای بنشین، نامهام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار. من پدر تو هستم، ژرالدین! من چارلی چاپلین هستم! وقتی بچه بودی شبهای دراز به بالینت نشستم و برایت قصه ها گفتم: قصهی زیبای خفته در جنگل، قصهی اژدهای بیدار در صحرا. خواب که به چشمان پیرم میآمد، طعنهاش میزدم و میگفتم: برو! من در رویای دخترم خفتهام. رویا میدیدم ژرالدین، رویا... رویای فردای تو، رویای امروز تو.
دختری میدیدم به روی صحنه، فرشتهای میدیدم به روی آسمان که میرقصید، و میشنیدم تماشا گران را که میگفتند: دختره را میبینی؟ این دختر همان دلقک پیره! اسمش یادته؟ چارلی!
آری، من چارلی هستم. من دلقک پیری بیش نیستم. امروز نوبت توست، برقص! من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم و تو در جامهی حریر شاهزادگان میرقصی! این رقصها و بیشتر از آن صدای کف زدنهای تماشاگران گاه ترا به آسمانها خواهد برد، برو! آنجا هم برو، اما گاهی هم روی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن! زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را که با شکم گرسنه و پاهایی که از بینوایی میلرزد، میرقصند. من یکی از اینان بودم ژرالدین!
در آن شبهای افسانهای کودکی که تو با لالایی قصه های من به خواب میرفتی، من باز بیدار میماندم، در چهرهی تو مینگریستم، ضربان قلبت را میشمردم و از خود میپرسیدم: چارلی! آیا این بچه گربه هرگز تو را خواهد شناخت؟
تو مرا نمیشناسی ژرالدین. در آن شبهای دور بس قصه ها با تو گفتم، اما قصهی خود را هرگز نگفتم. این هم داستانی شنیدنی است: داستان آن دلقک پیری که در پست ترین محلات لندن آواز میخواند و میرقصید و صدقه جمع میکرد. این داستان من است. من طعم گرسنگی را چشیدهام. من درد بی خانمانی را کشیدهام و از اینها بیشتر، من رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج میزد، اما سکهی صدقهی رهگذر خود خواهی آن را میخشکاند، احساس کردهام . با این همه من زندهام و از زندگان پیش از آن که بمیرند، نباید حرفی زد. داستان من به کار تو نمیآید، از تو حرف بزنیم! به دنبال نام تو نام من است. چاپلین! با همین نام چهل سال بیشتر مردم روی زمین را خنداندم و بیشتر از آن چه آنان خندیدند، من گریستم.
ژرالدین! در دنیایی که تو زندگی میکنی، تنها رقص و موسیقی نیست. نیمه شب، هنگامی که از سالن پر شکوه تئاتر بیرون میآیی، آن تحسین کنندگان ثروتمند را یک سره فراموش کن .اما حال آن راننده تاکسی را که تو را به منزل میرساند بپرس .حال زنش راهم بپرس... و اگر آبستن بود و پولی برای خریدن لباس بچهاش نداشت، چک بکش و پنهانی توی جیب شوهرش بگذار. به نمایندهی خودم در بانک پاریس دستور دادهام فقط این نوع خرجهای تورا بی چون و چرا قبول کند، اما برای خرجهای دیگرت باید صورت حساب بفرستی. گاه به گاه با اتوبوس، با مترو، شهررا بگرد. مردم را نگاه کن، زنان بیوه و کودکان یتیم را نگاه کن و دست کم روزی یک بار با خود بگو: من هم یکی از آنان هستم! تو یکی از آنها هستی دخترم، نه بیشتر!
هنر پیش از آن که دو بال دور پرواز به انسان بدهد، اغلب دو پای او را میشکند. وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه خود را برتر از تماشاگران رقص خویش بدانی، همان لحظه صحنه را ترک کن و با اولین تاکسی خود را به حومهی پاریس برسان. من آنجا را خوب میشناسم، از قرنها پیش آنجا گهوارهی بهاری کولیان بوده است. در آنجا رقاصه هایی مثل خودت خواهی دید، زیباتر از تو، چالاکتر از تو و مغرورتر از تو! آنجا از نور نورافکنهای تئاتر شانزه لیزه خبری نیست. نورافکن کولیان تنها نور ماه است! نگاه کن! خوب نگاه کن! آیا بهتر از تو نمیرقصند؟ اعتراف کن دخترم! همیشه کسی هست که بهتر از تو باشد؛ و این را بدان که در خانوادهی چاپلین هرگز کسی آن قدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا گدای کنار رود سن ناسزایی بدهد!
من خواهم مرد، و تو خواهی زیست. امید من آنست که تو هرگز در فقر زندگی نکنی. همراه این نامه یک چک سفید برایت میفرستم، هر مبلغی که میخواهی بنویس و بگیر؛ اما همیشه وقتی دو فرانک خرج میکنی، با خودت بگو: سومین سکه مال من نیست، این باید مال یک مرد گمنام باشد که امشب به یک فرانک احتیاج دارد. جستجویی لازم نیست، این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت. اگر از پول و سکه با تو حرف میزنم، برای آنست که از نیروی افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم. من زمانی دراز در سیرک زیستهام؛ همیشه و هر لحظه به خاطر بندبازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه میروند، نگران بودهام. اما این حقیقت را با تو بگویم دخترم: مردمان بر روی زمین استوار بیش از بندبازان بر روی ریسمان نااستوار سقوط میکنند. شاید که شبی، درخشش گرانبهاترین الماس این جهان ترا بفریبد، آن شب این الماس ریسمان نااستواری خواهد بود که به حتم از آن سقوط خواهی کرد! آن روز تو بندبازی ناشی خواهی بود و بندبازان ناشی همیشه سقوط میکنند! دل به زر و زیور نبند، زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه این الماس برای همه میدرخشد.
برهنگی بیماری عصر ماست! من پیرمردم، شاید حرفهای خنده آور میزنم، اما بد نیست اندیشهی تو در این مورد مال ده سال پیش باشد، مال دوران پوشیدگی! نترس! ده سال ترا پیر نخواهد کرد. به هر حال امیدوارم تو آخرین کسی باشی که تبعهی جزیرهی لختیها میشود! میدانم که پدران و فرزندان همیشه جنگی جاودانی با یک دیگر دارند. با من، با اندیشه های من جنگ کن دخترم؛ من از کودکان مطیع خوشم نمیآید! با این همه پیش از آن که اشکهای من این نامه را تر کند، میخواهم یک امید به خودم بدهم؛ امشب شب نوئل است، شب معجزه؛ امیدوارم معجزهای رخ دهد تا تو آن چه من به راستی میخواستم بگویم را دریافته باشی.
چارلی دیگر پیر شده است ژرالدین! دیر یا زود باید به جای آن جامه های نمایش، روزی هم جامهی عزا بپوشی و بر سر مزار من بیایی. حاضر به زحمت تو نیستم، تنها گاهگاهی چهرهی خود را در آینه نگاه کن، آنجا مرا نیز خواهی دید! خون من در رگهای توست. امیدوارم حتی آن زمان که خون در رگهای من میخشکد ، چارلی را، پدرت را فراموش نکنی. من فرشته نبودم، اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم آدم باشم! تو نیز تلاش کن.
رویت را میبوسم .
سوئیس، دومین ساعت از 8760 ساعت سال 1964
چارلی چاپلین یکی از نوابغ مسلم سینماست . او در زمانی که در اوج موفقیت بود با اونااونیل ازدواج کرد و از او صاحب 7 یا 8 بچه شد ولی فقط یکی از این بچه ها که جرالدین نام دارد استعدادبازیگری را از پدرش به ارث برده و چند سالی است که در دنیای سینما مشغول فعالیت است و اتفاقا او هم مثل پدرش به شهرت و افتخار زیادی رسیده و در محافل هنری روی او حساب می کنند .
چند سال پیش وقتی جرالدین تازه می خواست وارد عالم هنر شود ، چارلی برای او نامه ای نوشت که در شمار زیبا ترین و شور انگیزترین نامه های دنیا قرار دارد و بدون شک هر خواننده یا شنونده ای را به تفکر وادار می کند.
ژرالدین دخترم:
اینجا شب است٬ یک شب نوئل. در قلعه کوچک من همه سپاهیان بی سلاح خفته اند.
نه برادر و نه خواهر تو و حتی مادرت ، بزحمت توانستم بی اینکه این پرندگان خفته را بیدار کنم ، خودم را به این اتاق کوچک نیمه روشن٬ به این اتاق انتظار پیش از مرگ برسانم . من از تولیسدورم، خیلی دور...... اما چشمانم کور باد ،اگر یک لحظه تصویر تو را از چشمان من دور کنند.
تصویر تو آنجا روی میز هست . تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست. اما تو کجایی؟ آنجا در پاریس افسونگر بر روی آن صحنه پر شکوه "شانزلیزه" میرقصی . این را میدانم و چنانست که گویی در این سکوت شبانگاهی ٬ آهنگ قدمهایت را می شنوم و در این ظلمات زمستانی٬ برق ستارگان چشمانت را می بینم.
شنیده ام نقش تو در نمایش پر نور و پر شکوه نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر خان تاتار شده است. شاهزاده خانم باش و برقص. ستاره باش و بدرخش .اما اگر قهقهه تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی گلهایی که برایت فرستاده اند تو را فرصت هشیاری داد٬ در گوشه ای بنشین ٬ نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار . من پدر تو هستم٬ ژرالدین من چارلی چاپلین هستم . وقتی بچه بودی٬ شبهای دراز به بالینت نشستم و برایت قصه ها گفتم . قصه زیبای خفته در جنگل ٬قصه اژدهای بیدار در صحرا٬ خواب که به چشمان پیرم می آمد٬ طعنه اش می زدم و می گفتمش برو .
من در رویای دختر خفته ام . رویا می دیدم ژرالدین٬ رویا.......
رویای فردای تو ، رویای امروز تو، دختری می دیدم به روی صحنه٬ فرشته ای می دیدم به روی آسمان٬ که می رقصید و می شنیدم تماشاگران را که می گفتند: " دختره را می بینی؟ این دختر همان دلقک پیره .
اسمش یادته؟ چارلی " . آره من چارلی هستم . من دلقک پیری بیش نیستم. امروز نوبت تو است. برقص من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم ٬ و تو در جامه حریر شاهزادگان می رقصی . این رقص ها ٬ و بیشتر از آن ٬ صدای کف زدنهای تماشاگران ٬ گاه تو را به آسمان ها خواهد برد. برو . آنجا برو اما گاهی نیز بروی زمین بیا ٬ و زندگی مردمان را تماشا کن.
زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را ٬ که با شکم گرسنه میرقصند و با پاهایی که از بینوایی می لرزد . من یکی ازاینان بودم ژرالدین ٬ و در آن شبها ٬ در آن شبهای افسانه ای کودکی های تو ، که تو با لالایی قصه های من ٬ به خواب میرفتی٬ و من باز بیدار می ماندم در چهره تو می نگریستم، ضربانقلبت را می شمردم، و از خود می پرسیدم: چارلی آیا این بچه گربه، هرگز تو را خواهد شناخت؟
............. تو مرا نمی شناسی ژرالدین . در آن شبهایدور٬ بس
قصه ها با تو گفتم ٬ اما قصه خود را هرگز نگفتم . این داستانی
شنیدنی است:
داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین محلات لندن آواز می خواند و می رقصید و صدقه جمع می کرد .این داستان من است . من طعم گرسنگی را
چشیده ام . من درد بی خانمانی را چشیده ام . و از اینها بیشتر ٬ من رنج آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند ٬ اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند ٬ احساس کرده ام.
با اینهمه من زنده ام و از زندگان پیش از آنکه بمیرند نباید حرفی زد . داستان من به کار تو نمی آید ٬ از تو حرف بزنیم . به دنبال تو نام من است:چاپلین . با همین نام چهل سال بیشتر مردم روی زمین را خنداندم و بیشتر از آنچه آنان خندیدند ٬ خود گریستم .
ژرالدین در دنیایی که تو زندگی می کنی ٬ تنها رقص و موسیقی نیست .
نیمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تأتر بیرون میایی ٬ آنتحسین کنندگان ثروتمند را یکسره فراموش کن ٬ اما حال آن راننده تاکسی را که ترا به منزل می رساند ٬ بپرس ٬ حال زنش را هم بپرس.... و اگر آبستن بود و پولی برای خریدن لباس بچه اش نداشت ٬ چک بکش و پنهانی توی جیب شوهرش بگذار . به نماینده خودم در بانک پاریس دستور داده ام ٬ فقط این نوع خرجهای تو را٬ بی چون و چرا قبول کند . اما برای خرجهای دیگرت باید صورتحساب بفرستی .
گاه به گاه ٬ با اتوبوس ٬ با مترو شهر را بگرد . مردم را نگاه کن٬ و دست کم روزی یکبار با خود بگو :" من هم یکی از آنانهستم ." تو یکی از آنها هستی - دخترم ، نه بیشتر ،هنر پیش از آنکه دو بال دور پرواز به آدم بدهد ، اغلب دو پای او را نیز می شکند .
و وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه ، خود را بر تر از تماشاگرانرقص خویش بدانی ، همان لحظه صحنه را ترک کن ، و با اولین تاکسی خود را به حومه پاریس برسان . من آنجا را خوبمی شناسم ، از قرنها پیش آنجا ، گهواره بهاری کولیان بوده است. در آنجا ، رقاصه هایی مثل خودت را خواهی دید . زیبا تر از تو ، چالاک تر از تو و مغرور تر از تو . آنجا از نور کور کننده ی نورافکن های تآتر " شانزلیزه " خبری نیست .
نور افکن رقاصگان کولی ، تنها نور ماه است نگاه کن ، خوب نگاه کن . آیا بهتر از تو نمی رقصند؟
اعتراف کن دخترم . همیشه کسی هست که بهتر از تو می رقصد .
همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند .و این را بدان که درخانواده چارلی ، هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن ، ناسزایی بدهد .
من خواهم مرد و تو خواهی زیست . امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی ، همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم .هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر . اما همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی ، با خود بگو : " دومین سکه مالمن نیست . این مال یک فرد گمنام باشد که امشب یک فرانک نیاز دارد ."
جستجویی لازم نیست . این نیازمندان گمنام را ٬ اگر بخواهی ٬ همه جا خواهی یافت .
اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم ٬ برای آن است که ازنیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم٬ من زمانی دراز در سیرک زیسته ام٬ و همیشه و هر لحظه٬ بخاطر بند بازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند٬ نگران بوده ام٬ اما این حقیقت را با تو می گویم دخترم : مردمان بر روی زمین استوار٬ بیشتر از بند بازان بر روی ریسمان نا استوار ٬ سقوط می کنند . شاید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد .
آن شب٬ این الماس ٬ ریسمان نا استوار تو خواهد بود ٬ و سقوط تو حتمی است .
شاید روزی ٬ چهره زیبای شاهزاده ای تو را گول زند٬ آن روز تو بند بازی ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی ٬ همیشه سقوطمی کنند .
دل به زر و زیور نبند٬ زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه ٬ این الماس بر گردن همه می درخشد .......
.......اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی ، با او یکدل باش ، به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد . او عشق را بهتر از من می شناسد. و او برای تعریف یکدلی ، شایسته تر از من است . کار تو بس دشوار است ، این را می دانم .
به روی صحنه ، جز تکه ای حریر نازک ، چیزی بدن ترا نمی پوشاند . به خاطر هنر می توان لخت و عریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت . اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند .
برهنگی ، بیماری عصر ماست ، و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده دار می زنم .
اما به گمان من ، تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری .
بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد . مال دوران پوشیدگی . نترس ، این ده سال ترا پیر تر نخواهد کرد.....